قصه تنهایی 2 (خدایا کمک کن...)

قصه تنهایی ...

 

نمیدونم از کجای قصه تلخم شروع کنم چون دیگه دلم طاقت نداره این رازو تو خودش نگه داره یه دروغ کوچیک باعث شده تا هر روز یه دروغ جدید و بزرگتر بگم که از سرشو بگیره و تا تهش بره هیچی جز مرگم آرومش نمیکنه...
آخه یه اشتباه یه نفهمی یه سادگی یعنی انقد تاوانش سنگینه
خدایا کمکم کن تا جبرانش کنم کمکم کن تا حقمو بگیرم
یه آدم گرگ صفت همه زندگیمو به آتیش کشید گرگ صفت نه! چون گرگ با آدم همچین کاری نمیکنه که اون کرد
هیچوقت ازش نمیگذرم
هیچوقت یادم نمیره چه ظلمایی کرد ... چه سوء استفاده هایی کرد ... خدایا نگذر .. نگذر..
خدایا ایمان دارم که دستی که به طرفت گرفتم تا کمکم کنی هیچوقت رد نمیکنی
خدایا ایمان دارم هدیه ای که بهم بخشیدی رو هیچوقت ازم نمیگیری
خدایا ایمان دارم تنهام نمیذاری....
پس راضی نشو به اینکه به خاطر سادگی و نفهمی که یه اشتباهی رو کردم تاوانش از دست دادن کل زندگیم بشه از دست دادنه اون خوشبختیه کوچیکی که خودت بهم بخشیدی....

خدایا کمکم کن....



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1391برچسب:,ساعت 8:41 توسط الهام|


آخرين مطالب
» فقر یعنی...
» بهترین باش
» گردو یا الماس؟
» عتیقه فروش
» چه تلخ است روابطمان این روزها...
» زندگی کن
» گند زدیم...
» فرق عشق و ازدواج
» امید عشق زیبایی
» گرگ
» خدا
» خلقت زن
» زرنگتر از اصفهانی ها
» کم کم یاد خواهی گرفت
» تف به این شانس...
» لباس فارغ التحصیلی
» آدم ها دو دسته اند...
» خوشبختی کجاست...؟؟؟!!!!
» حس مرد

Design By : Pichak